کتابی جدید به تاریخچهٔ استقبال از این متفکر کمونیست در ایالات متحدهٔ سرمایهداری میپردازد. به نقل از نشریه فارن پالیسی، اندرو هارتمن در کتاب «کارل مارکس در آمریکا» مینویسد:
«ما در حال گذراندن چهارمین دورهٔ رونق مارکس هستیم. آمریکاییها به درجهای به مارکس فکر میکنند که از دههٔ ۱۹۶۰ یا شاید حتی دههٔ ۱۹۳۰ بیسابقه بوده است.» این دو دهه، بهخاطر تحولات اجتماعی و سیاسیشان، قابل توجهاند. شواهد بسیاری از این رونق وجود دارد: ترامپ، ایلان ماسک و دیگر اعضای جنبش MAGA مرتباً از نفوذ «مارکسیستی» در نهادهای آمریکایی شکایت میکنند، در حالی که یک آمریکایی، سناتور برنی سندرز، به مشهورترین سوسیالیست جهان تبدیل شده است.
در همین حال، دانشگاهیان آمریکایی به طور مداوم به مارکس میپردازند. برای مثال، کتاب «ماتریس طبقاتی» (۲۰۲۳) نوشتهٔ ویوک چیبر از اندیشهٔ مارکسیستی برای نقد «چرخش فرهنگی» در نظریهٔ اجتماعی استفاده کرده و اهمیت ساختار طبقاتی و روابط مادی در سرمایهداری را برجسته میسازد. یا میتوان به ترجمهٔ انگلیسی جدید از جلد اول کتاب «سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی» مارکس اشاره کرد که در سال ۲۰۲۵ توسط انتشارات دانشگاه پرینستون منتشر شده است. این نخستین ترجمه در نیم قرن اخیر است و هدف آن ارائهٔ «مارکس برای قرن بیستویکم» است.
رونق کنونی، مانند موجهای قبلی توجه به مارکس در آمریکا، بهویژه در میان منتقدان، به دنبال بازگشت به یک ایدئولوژی مارکسیستی خالص نیست. بلکه، مانند دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۶۰، این بازگشت ناشی از این باور است که نقد مارکس از سرمایهداری همچنان ابزار تحلیلی نیرومندی برای درک بحرانهای اقتصادی، بیعدالتیهای اجتماعی، خشونت و تخریب محیط زیست در جامعهٔ معاصر ماست. همهٔ این عوامل، خوانندگان، فعالان و دانشگاهیان را دوباره به نوشتههای مارکس سوق داده است.
کتاب «کارل مارکس در آمریکا» بهطرز چشمگیری به فهم ما از فراز و فرودهای این رونقهای ادواری کمک میکند. این کتاب، در نه فصل و حدود ۵۰۰ صفحه، بهطور ماهرانهای استفادههای متنوع آمریکاییها از مارکس را از اواسط قرن نوزدهم تاکنون تحلیل میکند. هارتمن مینویسد: «پذیرش مارکس در ایالات متحده، تاریخی است که در آن چپ، میانه و راست هر سه نقش داشتهاند، گاهی همزمان. مارکس بهعنوان منبعی برای آمریکاییها از هر پیشزمینهٔ سیاسی قابل تصوری عمل کرده است.»
هارتمن معتقد است آمریکاییها در طول زمان، به سه روش عمده با مارکس روبرو شدهاند. نخست، «پایبندی به نظریهٔ کلاسیک مارکس در مورد کار»، که توسط شخصیتهایی چون یوجین دبس، الیزابت گرلی فلین، ای. فیلیپ راندولف و برنی سندرز نمایندگی میشود. دوم، رویکرد کسانی که مارکس را با عناصر سنتی آمریکایی مانند مسیحیت، جمهوریخواهی، پوپولیسم، پراگماتیسم، ملیگرایی سیاهپوستان، بومیگرایی، فمینیسم و دیگر جریانها ترکیب کردهاند. سوم، مجموعهای از تفاسیر منفی و ضدکمونیستی که نشان میدهد چگونه دشمنی با مارکسیسم ساختار سیاسی آمریکا را شکل داده است.
هارتمن در این کتاب، نشان میدهد حتی زمانی که مارکس به حاشیه رانده میشد، باز هم در پسزمینهٔ گفتمان فکری آمریکا حضور داشت. او مینویسد: «درک ما از آمریکا در قرن بیستم، از مارکسی پنهان پشتیبانی میکند.» او معتقد است ایدههای مارکس هرگز کاملاً جذب یا از بین نرفتهاند؛ حتی مخالفان سرسخت نیز ناخواسته به بقای آن کمک کردهاند.
در فصل ششم، بهویژه به ترسهای سرخ در دوران پس از جنگ جهانی دوم اشاره میشود. محافظهکاران مارکس را بهعنوان تهدیدی بیگانه و ضدآمریکایی معرفی کردند. اما، هارتمن با اشاره به یک طنز تاریخی مینویسد: توجه افراطی جناح راست به مارکس، حتی بهصورت توطئهآمیز، باعث شد ایدههای او در حافظهٔ جمعی باقی بمانند.
در فصل هشتم، هارتمن به مارکسیسم در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میپردازد، زمانی که مارکس عمدتاً توسط مورخان و نظریهپردازان فرهنگی به کار گرفته میشد. او اشاره میکند که جدا شدن مارکسیسم از سیاست عملی، به آن امکان خلاقیت بیشتر داده بود. با این حال، این جدایی به بهای از دست رفتن قدرت سیاسی صورت گرفت.
در همین فصل، هارتمن بهشدت از رویکرد ژاک دریدا انتقاد میکند که مارکسیسم را به یک تحلیل زبانی و گفتمانی تبدیل کرده بود. از نظر هارتمن، این نوع تفسیر پسامدرن، مارکس را از بنیان مادی و طبقاتیاش تهی کرده است.
هارتمن همچنین در تحلیل کتاب «امپراتوری» اثر مایکل هارت و آنتونیو نگری، تفاوت میان مارکس انقلابی و مارکسیسم فرهنگی خنثیشده را نشان میدهد. به باور او، تا آغاز قرن بیستویکم، طبقهٔ کارگر از مرکز توجه چپ کنار رفته بود. حساسیتهای چپ بیشتر جنبهٔ اخلاقی و فرهنگی یافته بود تا طبقاتی و ساختاری.
اما در پایان کتاب، بازگشت مارکسِ کارگری دیده میشود. با افزایش اعتصابات و محبوبیت اتحادیهها، نشانههایی از زندهشدن آگاهی طبقاتی دیده میشود. هارتمن با احتیاط مینویسد: «شاید ما در دوران سرمایهداری متأخر زندگی کنیم»، عبارتی که مارکسیستهای خوشبین نیز زمانی آن را به کار میبردند.
او نتیجه میگیرد: «تا زمانی که سرمایهداری پابرجاست، مارکس را نمیتوان از میان برداشت.» شاید این جمله بهترین خلاصهٔ مضمون کتاب باشد.
از نظر نویسندهٔ مقاله، درس سیاسی این کتاب نه در تحلیل فکری از مارکس، بلکه در بهکارگیری دوبارهٔ او برای امروز است. همانگونه که گایاتری اسپیواک نوشته است: «دانستن آنچه مارکس نوشته کافی نیست… هدف تغییر جهان است.»
-----
برگردان برای اخبار روز: حمید پارسا